تنها در سفر؛ اصفهان

تنها در سفر؛ اصفهان

20 اسفند 1403
نویسنده: علیرضا زارعی
بدون دیدگاه

در بدو ورود به اصفهان شخصی جلویم را گرفت و شماره‌اش را داد تا برای اجاره‌ی خانه‌اش پیغام دهم. اما فارغ از هزینه و راحتی خانه، حال خوشی را در کنار زاینده رود یافته بودم که میل به رها کردنش را در خود حس نمی‌کردم. تنها همان شب را در اصفهان می‌ماندم.

 

ساعت یک شب بوی قلیان میوه‌ای همسایه مشامم را آکنده بود و از دور طاقهای نورانی سی و سه پل در نارنجی چراغ‌های خود رخ می‌نمایاندند. کالبد بی‌جان زاینده رود بود که حال تنها رویاهای مرده می‌زایید.

در مقایسه با شیراز، در اصفهان مردم زودتر بساط خود را جمع کرده و با خانه می‌روند و چندان شب زنده دار نیستند. می‌خواستم طعم بریانی، غذای معروف اصفهان را بچشم و چند کیلومتر را برایش پیاده روی کردم. دریغا که شب‌ها کم پیش می‌آید که این غذای سنتی را ارائه دهند و معتقدند که ظهر و نهایتا عصر باید میل شود، چرا که سنگین است و حتی اگر رای مخالفی داشته باشی، با تعجب می‌گویند: “بریونی؟ ساعت دوازده شب؟ سنگینس آخه!” حال همین جماعت در چهارباغ عباسی دکان‌های فست‌فود خود را تا دیر وقت باز نگه می‌دارند تا با پنیر پیتزا و سیب زمینی خوراک شبانه‌ی سبکی را تناول کنند.

تناقض امری‌ست نهفته در رفتارهای بشر. می‌گوییم آزادی می‌خواهیم و هنوز لحظه‌ای نگذشته از ناجی سخن به میان می‌آوریم تا اختیار خود را به دست او بسپاریم و ما را رها سازد و آن هنگام به دام خود اسیر کند. چنین کاری را ایرانیان در سال 57 انجام دادند. می‌گوییم زن و مرد باید برابر باشند و به عنوان مثال فرصت‌های شغلی برابری برای هردوشان وجود داشته باشد. اما وقتی پای مشاغل سختی مثل بنایی و ساختمان سازی و کارگری شهرداری و جمع آوری زباله پیش می‌آید به بال قبای بانوان فمینیست برمی‌خورد. عاشق طبیعتیم و هم زمان عین خیالمان نیست اگر زباله‌هایمان را در آن رها کنیم.

اما سوالی که مدتی‌ست ذهنم را درگیر ساخته، این است که اگر تناقض در افکار و رفتار یک نقص است، چرا در طول تکامل بشری طی هزاران سال هنوز با او مانده است؟ هر چه بود، اگر آسیب جدی می‌رساند مگر نباید حذف می‌شد؟

همین سوال را می‌توان درباره‌ی امری چون بیماری بیان کرد. آیا نواقص و بیماری‌ها واقعا این‌گونه که به نظر می‌رسند، برای بقای بشر ضرر دارند؟ جنگ چطور؟

 

ساعت یک شب بود و نیمکت چوبی دنجی یافته بودم. رو به سی و سه پل و جسد زاینده رود که چون زائویی که بر سر زا مرده بود. نوزادش کجا رفته بود؟ خدا داند.

 

بوستان خوشی در کنار رود بنا کرده بودند. درختان کاج بلند و چنار و نارون و چمن‌ها گله به گله سبز. آن شب ماه کامل بود و گویی شب با آن نقاب تاریک خود تک چشم به من خیره شده بود. عجیب است که انسان این‌گونه خود را مرکز ثقل جهان می‌بیند و طوری می‌اندیشد و رفتار می‌کند که انگار همه چیز برای اوست و اوست که خلیفه‌ی خداست چندان که سعدی می‌گوید:

ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند

تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

این خود شیفتگی نهاده در نهاد بشر از چیست؟ انسان نمی‌توانست بدون این خود شیفتگی هم دوام بیاورد؟ دیگر گونه‌ها چطور؟ اگر بقا و تولید مثل را مبنای عملکرد انتخاب طبیعی در نظر بگیریم به نظر میرسد که هر گونه‌ای به ناچار دچار نوعی خود خواهی‌ست. اما آیا هر گونه، خود را بهتر از دیگران می‌داند؟ اصلا آیا این پرسش پرسشی مناسب است که “آیا دیگر گونه‌های جاندار خود شیفته اند؟” مگر خود شیفتگی امری وابسته به آگاهی نیست؟

 

در همین اثنا بود که نسیمی خنک وزید. کمی خواب‌آلود بودم. با اینکه اطراف خود را پر از سر و صدا می‌دیدم، آرامش خاصی در خود حس می‌کردم؛ کاری را که باید، انجام داده بودم و راضی، به چشم خود جریان خستگی را که ذره ذره از پاهایم می‌گریخت می‌دیدم. چه حال خوشی بود!

 

شب را در کنار زاینده رود خوابیدم. زیر درخت بیدی کهن و روی چمن‌فرش بوستان. کمی طول کشید تا بر نگرانی و حس عدم امنیتی که در آن لحظات وجوم را فراگرفته بود فائق آیم. تنها بودم و پارک خالی. هر کسی می‌توانست مرا لخت کرده و دار و ندارم را بگیرد و ببرد. اما آن قدر خسته بودم و خواب سرتاسر چشمانم را گرفته بود که نه می‌توانستم پیگیر جایی برای گذراندن شب باشم و نه تحمل خوابیدن در ماشین را داشتم. از طرفی هوا آنقدر خوب بود که حیفم می‌آمد آنجا را ترک کنم. به قول خیام:

 

تاکی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست

کین دم که فرو برم برارم یا نه

 

ابتدا خواب از سرم پرید اما رفته رفته باز آمد و مانند ابری غلیظ وجودم را گرفت. پتویی زیر تن و بالشی زیر سر و ملحفه‌ای نازک به روی خود داشتم و خوابیدم. چه خواب شیرین و شاهانه‌ای! حدود چهار ساعت به طول انجامید که خورشید از پشت سی و سه پل طلوع کرد.

 

هنگام سپیده دم خروس سحری

دانی که چرا همی کند نوحه گری

یعنی که نمودند در آیینه ی صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

 

این رباعی خیام را با صدای شجریان در ذهن خود مرور می‌کردم. تمام چراغ‌های پل خاموش شده بود و تنها یک دسته نور وسیع، سایه‌ی پل را به ترک های پوست زاینده رود می‌افکند. شاخه‌های آویخته‌ی بید در نور آفتاب می‌درخشید و پیاده‌روها در خنکای صبح‌دم پر بود از دسته دسته پیرمردها و پیرزن‌هایی که برای به تعویق انداختن مرگ و کند ساختن زوال خویش تند و تند راه می‌رفتند. آرزوی جوانی. به راستی انسان آن چه را که ندارد بیشتر می‌خواهد. البته مرگ استثناست. مرگ را نباید پدیده‌ای خارج از حیات دانست بلکه می‌توان آن را مرحله‌ی آخر زندگی انگاشت.

به قول مارکوس اورلیوس:

 

مرگ را حقیر مشمار و از آن استقبال کن. مرگ هم یکی از مقتضیات طبیعت است. مثل جوانی و پیری، مثل رشد و بلوغ، مثل دندان‌های جدید، ریش و نخستین تارهای موی سفید، مثل رابطه‌ی جنسی و بارداری و بچه‌دار شدن. تجزیه‌ی عنصری ما با دیگر تغییرات جسمانی ما در مراحل مختلف زندگی تفاوتی ندارد. انسان اندیشمند نباید به مرگ بی‌اعتنا، بی‌علاقه و در برابرش بی‌صبر و تحمل باشد، بلکه صرفا باید آن را یکی از اتفاقات طبیعی بداند.

کیست که به یاد آورد سال قبل از تولدش چه خبر بوده است؟ پانصد سال قبل از زندگی‌اش در کجا بوده است؟

کیست که بداند پس از مرگ چه خواهد شد؟ در کجا به سر خواهیم برد؟ آیا فراموش می‌شویم؟ جاودان می‌مانیم؟

کسی نمی‌داند. و همین موضوع اضطراب انسان را برای تجربه کردن مرگ می افزاید. نابودی؟ نابودی چیست؟ نیستی؟ نیستی چیست؟ آیا این سوال مناسب است؟ گمان می‌کنم پرسش این سوال همان‌قدر احمقانه است که بپرسیم “آیا وجود وجود دارد؟” اگر نیستی وجود داشته باشد، پس نیست نیست زیرا وجودی برایش قائل شده‌ایم و اگر هم نباشد، پس نیست نیست.

مارکوس اورلویوس می‌گوید:

 

موجودی که می‌میرد، از جهان بیرون نمی‌رود. همین‌جا باقی می‌ماند، همین جا تغییر شکل می‌دهد و به اجزای دیگری تجزیه می‌شود؛ یعنی به عناصری که جهان و انسان شکل می‌دهند. این عناصر هم بی هیچ گله و شکایتی استحاله می‌یابند.

با این تفاسیر، پس از تجزیه و تحلیل جسم، چیزی از روان، آگاهی یا موجود تجربه‌گر باقی نخواهد ماند. اگر هر اندام از بافت‌هایی شکل گرفته باشد که هر کدام از سلولهای بسیار و هر سلول از میلیارها مولکول و هر مولکول از تعدادی اتم و قس علی هذا تا کوچکترین کوانتاهای این جهان، پس آنچه که مجموعا به عنوان سیستمی پیچیده انسان را می‌سازد قرار است روان و تجربه‌ی وجودی او را پدید آورد و مرگ، انحلال تمام این ساختار خواهد بود و طبعا وقتی اجزای یک سیستم از هم بپاشد چیزی نخواهد ماند تا در سطوح بالاتر پدیده ای چون روان یا ذهن را پدید آورد. به همین ترتیب مرگ برابر با خاموشی و نهایتا نیستی خواهد بود.آن هنگام که مرگ فراآید دیگر “منی” وجود نخواهد داشت تا خود را مانند اکنون تجربه نماید.

مواجهه با این اتفاق که خود محصول فرایندی چند ده ساله است برای بشر امری‌ست سترگ. چندان که او را غرق در اضطرابی فراگیر می‌کند و وامی‌دارد تا از آن بگریزد. غافل از اینکه مرگ چونان سایه ای همراه اوست. می‌آید و می‌برد. انگار که هرگز وجود نداشته ای:

 

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش می‌شوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش می‌شوی

بخش از شعر محمود درویش

 

برخاستم و اسباب را جمع کردم و پس از جاسازی‌شان در ماشین به جستجوی توالت، بوستان را قدم زدم. گل‌ها چشم نواز و پرندگان این سو آن سو پران، دل می‌بردند. یک حواصیر سفید رنگ در آبگیری کوچک در میانه‌ی رود مشغول بود. با پاهای نازک خود گل و لای را کنار می‌زد و ناگهان نوک درازش را در آن فرو می‌برد. در این لحظه سایه‌ای متحرک بر بلندای یک چنار نشست. چند کلاغ قارقار می‌کردند و جنب و جوش و جیک جیک گنجشکان نیز زمینه‌ی تصویر را می‌ساخت. می‌خواستم راهی ابیانه شوم.

ادامه دارد…


نوشتن دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *