تنها در سفر؛ ابیانه
28 اسفند 1403هفت و نیم صبح بود، ناشتا، از اصفهان راهی نطنز شدم. بیاشتهایی و خواب آلودگی صبح هنگام به همراه شوق گشت و گذار در کوچه پس کوچههای ابیانه مرا به رفتن واداشت.
ناخودآگاه آهسته رانندگی میکردم، گویی حتی کویر برهوت مزین شده به بوتههای خار نگاه مرا میربود. صخرههای تیز و خشک دورادور دشت وسیع، قد برافراشته بودند.
کوهها باهمند و تنهایند
همچو ما با همان تنهایان
شاملو را به خاطر میآوردم و همزمان به دستهای قلهی به هم پیوسته مینگریستم. کوه، برایم نماد استقامت و استواری در عین سکوت و تواضع است. چیزهایی که بسیاری اوقات در خود نمییابم و آرزویم را در نماد بخشیدن به چیزی چون کوه معنا میبخشم.
از یکی از نرم افزارهای مسیریاب استفاده میکردم که راهنمای خوبی بود، جز آنکه گاهی در مسیرهای شهری کارم را به کوچههایی تنگ میکشید که گذشتن از آنها به عقل گربههای همان محله نیز خطور نمیکرد.
بدین ترتیب مرا به جادهی قدیم اصفهان نطنز برد. جادهای پر چاله چوله و باریک که ماشینهای کمی از آن میگذشتند. انگار فراموش شده بود و جماعت مسافر همه از مسیر جدید میرفتند.
به راستی چقدر طول میکشد تا پس از مرگ فراموش شویم؟ این دغدغهی انسان برای به یادها ماندن از چیست؟
ایدهی جاودانگی شاید ریشه در همین میل عمیق بشر داشته باشد که شعله های هراسیست از فراموش شدن. بدین ترتیب او را به جنب و جوش وا میدارد.
ترس از فراموش شدن پس از مرگ میتواند حتی بیش از خود مرگ اضطرابزا باشد چندان که قدمای ما به شیوههای مختلف مایل به جاودان سختن نام خود بودهاند:
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
یا حافظ:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهی عالم دوام ما
در آموزههای دینی نیز میل به جاودانگی با ایدهی جهان دیگر و آخرت تظاهر مییابد. گویی رانه ایست پر قدرت که جریان های مختلف فکری بشر را تحت تاثیر قرار داده است.
اما اگر بخواهیم لایهای عمیقتر شویم چطور؟ چه میشود که ما از فراموش شدن میهراسیم و میخواهیم نامی نیک برجای بگذاریم؟ آیا نمیتوان گفت که چنین پدیده ای در واقع ترس از موضوعیست موهوم که در طول روند تکامل با هدف به تکاپو درآوردن انسان برای تحقق دو اصل اساسی بقا و تولید مثل شکل گرفته است؟
اما مگر کافی نیست که میراثی ژنتیکی برجای بگذاریم؟ پس چرا به دنبال جاودان ساختن آوازهی خود هستیم و به فرزند آوری صرف اکتفا نمیکنیم؟ آیا این خود در خدمت همان هدف به ارث گذاشتن زههاست یا چیزی دیگر؟
انسان چه احمقانه میپندارد که جهانی آن بیرون وجود دارد تا با قوانینی که او بدان نسبت میدهد همخوان شود و آنگونه که او میانگارد کار کند. غافل از اینکه اوست که همواره امیال و خواستههای خود را بدان فرا می افکند. در واقع اوست که حایل خود و جهان است و اگر نیک بنگریم شاید بتوان گفت که او نه حایل بلکه خود جهان است.
مولانا میگوید:
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
به نطنز رسیدم و ناگاه به خود گفتم: “ای دل غافل! آب ماشین را چک نکردهام.”
به سمت راست جاده زل زده و در جستجوی واژهی مکانیکی، تعویض روغنی و… چشمانم را ماند وزغی بق کرده بودم. یافتم. ایستادم.
_سلام
_سلام
_من آب ماشین را چک نکرده ام و صبح از اصفهان راه افتادهام. میخواهم به ابیانه بروم. میترسم مرا زمین بگذارد. آب رادیاتور دارید؟
_خسته نباشی! ماشین الان گرم است و باید بگذاری خنک شود.
_چقدر طول میکشد حدودا؟
_نیم ساعت.
کمی جلوتر ایستادم. نامش حمید بود. از فرصت استفاده کردم و در پیادهرو، زیر سایهی چناری جوان نیرویی چرب و چیل پختم و با نان سنگگ دو بر کنجد که از نانوایی کناری گرفته بودم به خندق بلا روانه کردم.
پس از گذشت نیم ساعت کاپوت را بالا زدم. حمید آقا آمد.
_ین که آب دارد.
خندیدم. خندید. به راه افتادم. چند کیلومتر که از نطنز خارج شدم در جاده ی قدیم کاشان- نطنز یک خروجی دیدم که مژدهی نزدیکی ابیانه، روستای سرخفام را میداد. وارد جادهاش شدم.
به تاخت آن راه باریک را طی کردم. حدود بیست کیلومتر سربالایی داشت.
بیشتر مسیر حول درهای بود که بر کف آن نهری کوچک به چشم میخورد. چنارهایی بلندبالا، که از پایینترین نقطه ی تنگه سر به فلک کشیده و بر جادهای که لااقل پنجاه متر بالاتر از جوی بود سایهی پهن خود را گسترده بودند. از دور صدای رقصشان در باد گوش را نوازش میداد. گویی هزاران برگ به رهبری باد با تمی یکسان و واریاسیونهای مختلف که هیچ یک تکراری نبود، در حال اجرای کنسرتی بودند که هیچ تماشاگری جز من نداشت.
زنده دیدن جهان کاریست که آدمی انجام میدهد. اما چرا؟ چرا انسان به اشیاء جان میبخشد چندان که در ادبیات آرایهای تحت عنوان جان بخشی به اشیا داریم؟ غالبا این جان بخشی مملو از روایتهای معنا داریست که او به اشیاء مختلف نسبت میدهد. یعنی میخواهد به پدیدههای پیرامون خود معنا ببخشد؟ اینقدر از بیمعنایی گریزان است که حتی از خیر چند برگ کوچک هم نمیگذرد؟
زردآلوهایی که جثهشان دست کمی از چنارهای سبز نداشت سرانگشتان ظریف خود را به نگین های زرد و شیرین آراسته بودند. زردیشان همانا و آکنده شدن جام میل من از طعم و عطر آنها همانا. فاصلهشان تا جاده کم نبود و بنابراین از شکم خود دست کشیدم. دست کم فعلا.
در جایی از مسیر، گلوگاه تنگه با چمنی یکدست رنگ آمیزی شده بود. گوسفندان سر حال و قبراق بر آن میدویدند و میچریدند. الحق که که من هم دلم میخواست به آنها ملحق شوم. حتی با یک گوسفند شاخ سیاه قهوای رنگ نیز همانند سازی کردم و طعم گس علف را در زیر دندانهای خود تصور نمودم. از جمله دفعاتی بود که دوست داشتم به جای انسان گوسفند باشم.
شکار کردم
در اوج
سایه ای را
به یاد بیتی افتادم که وقتی سال یک دانشگاه بودم از فرط تنهایی و غرور خام اواخر نوجوانی سرودم:
من آن عقابیام که همیشه تنها ماند
فقط به این دلیل که بلند پرواز است
بر چهره ی سرخ و برشتهی کوهستان، لکههایی سبز رنگ از دور به چشم میآمد. نزدیکتر شدم. درختان لحظه به لحظه بزرگتر میشدند، پنداری همرا با من بر میبالیدند. بر سینهی کوه درهایی کوچک و چوبی دیده میشد و اولین مکان از روستا قبرستانش بود.
مرگ
ای مونس جاودانهی مردگان
کی و کجا سر خواهی رسید و
مرا به آغوش خواهی کشید؟
در خاطرم هست که در جنبش مهسا بیتی را برای دوستم خواندم تا در صورت مردنم بر سنگ قبرم بنویسد:
آمد مسیح مرگ با یک سپاه از کرم
تا شام آخر را من میزبان باشم
در بدو ورود به ابیانه، بانکی بود که به گفتهی محلیها قدمتش به دورهی پهلوی باز میگشت. با خود گفتم حدود پنجاه سال پیش چه ظرفیتی در اینجا دیده شده که این بانک را تاسیس کرده اند؟
به بافت قدیمی روستا وارد شدم. خانه های کاهگلی قرمز رنگ، دست به دست هم کوچه های باریک را میساختند.
دو کودک را دیدم. به سمتم آمدند. حسن و محمود. با دمپایی جیری و شلوار سه خط به گرد و خاک آغشته حسن میدوید و محمود با جیب های شلواری که مانند گوش توله سگ آویخته بود به دنبالش. دست هر دو در دماغشان بود. به سمت من آمدند و سلام کردند. گرم بود و آبمیوهای گرفتم و با هم نوشیدیم.
جدا شدم.
دهانه ی تنگ یک کوچه مرا بلعید.
نکته ی جالب درباره ی ابیانه این است که هیچ کوچه ای در آن بن بست نیست.
نمیدانم چرا به یاد این بیت افتادم:
خدا گر ز حکمتت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
امید نیرویی ست که آدمی را به سوی بقا سوق میدهد و تصور بن بست نبودن شرایط برای انسان امیدبخش است و چه بهتر که مسئولیت اشتباه و فرصت تازه را به دوش قدرتی مطلق و ماورایی بگذارد تا مبادا ذرهای احساس پشیمانی و اضطراب را تجربه کند.
دیوارهای کوتاه کاهگلی سرخ رنگ، خانهها را به مانند دانههای حقهی انار تصویر میکرد. سنگ فرشهای صیقلی و براق کوچهها گامهای هر عابری را به روشنی و نرمی خوش آمد میگفت. دربهای چوبی از گردو بود و حفرهای در کنار هرکدام برای باز و بسته شدن کلید قرار داشت. قفلهای سادهای که در ابتدا بسیار پیچیده به نظر میرسیدند. نقش و نگارهایی اسلامی بر سطح درها حک شده بود: آیات قرآن و احادیث ائمه.
دربهای قدیمی دو نوع کلون دارند. یکی سنگین که صدایی بمتر تولید میکند و دیگری سبک که صدایی زیرتر. اولی برای مردهاست و دومی برای زنها. تصور کنید که اگر زنی پشت در بوده، باید کلون زنانه را به صدا در میآورده تا مبادا مرد خانه پشت در برود.
در بسیاری از فرهنگ ها زن و مرد از ابتدا جایگاه متفاوتی دارند. درست یا غلط را نمیدانم اما ایا چنین تفکیکی واقعا به جاست؟ آیا همه چیز زیر سر تنها یک کروموزوم Y است؟ چه بسیار زنانی که به واسطهی محیط، ناچار به رفتارهای مردانه بودهاند و طبعا نگاه اجتماع به آنها مانند دیگر زنان نیست.
پذیرش نقش زن و مرد گرچه مبنایی ژنتیکی دارد، اما شاید بیشتر محصول ساز و کارهای فرهنگی و برهم کنشهای افراد در جامعه باشد. آن هم جامعهی قدیم ایران که زن را موجودی ضعیف النفس و دمدمی مزاج میدانست که در بهترین حالت میتوانست دستگاهی برای تولید مثل باشد و مرد را محور اصلی اجتماع و خانواده میانگاشت که نان آور بود و قانون گذار و قدرت مطلقهی یک خانواده.
دنیای امروز دیگر چنین فرهنگی را بر نمیتابد و تاب تحمل ظلم به زنان را از آنها گرفته است. زنها و مردها یکدیگر را بیشتر میپذیرند و یکپارچگی بیشتری نسبت به قبل در تقسیم کارها میان زن و مرد دیده میشود.
سکوت آن کوچه پس کوچه ها مانند شرابی سکر آور آدم را میگرفت. چند پیرزن از دور با لباس محلی قرمزی گذشتند. وقتی که به ردشان رسیدم عطرشان به جا مانده بود و مرا گیج میکرد. بعضی از خانهها درهایی داشتند که از بیخ و بن فرسوده بود. لحظهای به یاد داغ بلایی افتادم که این رژیم در چند دهه بر سر ایران آورده. چه بلایی بوده که نیاورده باشد؟
دری را باز دیدم. ورودی اش کوتاه بود و ناچار به خم شدن بودم. بعض ها میگویند که دلیل کم بودن ارتفاع ورودیها الزام به خم شده برای ادای احترام است. وارد که شدم پیرزنی خمیده قامت و خنده رو بر صندلی چوبی خود نشسته بود. سپید موی با چارقد زمینه سفید و پر از گلهای رنگارنگ. پیراهنی گلدار به تن داشت که بوستانی پر عطر را تداعی میکرد و دامنی چین دار و کوتاه که تا زانو بود و جورابی طوسی که پا و ساق پایش را میپوشاند. نشسته و پاهایش را بر سه پایهای کوتاه گذاشته بود.
کمی دربارهی روستا پرسیدم و از او لباس محلیشان را اجاره کردم و پوشیدم. جالب بود که مردهای ابیونکی شلوارهای گشادی میپوشیدهاند که دو طرح مختلف دارند. جوانترها طرح لوزی را بر پاچهی شلوار دارند و مسنترها خطهای موازی. لباس محلی آنها شامل تومبون، قبا، شال کمر، و کلاه نمدی است. پیرزن به من گفت: “باید لباست را عوض کنی و با لباس ابیونکی بگردی. کیف میدهد.”
عوض کرده و راه افتادم. گامهای بلند و سرخوشانهای بر میداشتم که حتی زوربای یونانی آنگاه که برای تهیه وسایل زیپلاین معدن وارد شهر شده بود و تخمه میشکست و پوستش را به آسمان تف می، نتوانسته بود تجربه کند.
پیرزنی دیگر در حال جارو کردن ایوانش بود. سلام دادم. شکوه میکرد که در این سالها جوان ها همه از این دهات رفتهاند و تنها پیرها ماندهاند. خودش که میگفت” من مانده ام و این توت بزرگ” و اشاره داشت به درخت عظیم الجثهای که پدرش کاشته بود.
به کوچه باغهای تنگ روستا رسیدم. سرسبزی جنگل مانند آن ها هوش از سرم ربود. شاخههای سر به زیر پر بار انواع آلو و زرد آلو و توت را پیش میکشیدند. میهمان بودم و رفتار درستی نبود که دستشان را پس بزنم. دزدی؟ حاشا و کلا! فقط کمی مزه مزه. همین.
آنقدر غرق شده بودم که وقتی به خود آمدم نه راه پس را میدانستم نه راه پیش را.
مست شوید
تمام ماجرا همین است
مدام باید مست بود
تنها همین
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان
که تورا میشکند
و شانههایت را خمیده میکند را احساس نکنی
مادام باید مست بود
اما مستی از چه ؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پلههای یک قصر
روی چمنهای سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوهبار اتاقتان
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده ، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که میوزد
و هر آنچه در حرکت است
آواز میخواند و سخن میگوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست ؟
و باد ، موج ، ستاره ، پرنده
ساعت جوابتان را میدهند
زمانِ مستی است
برای اینکه بردهی شکنجه دیدهی زمان نباشید
مست کنید
همواره مست باشید
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد
شارل بودلر
ترجمهی سپیده حشمدار
به بخش کم پشت باغ رفتم که آسمان و کوه از دور کمی مشخص باشد و جهت روستا را حدس بزنم.
بازگشتم.
جوی آبی به سرعت در جریان بود. کافهای دیدم و برای صرف چای نشستم. با پسرشان گپ زدیم و شمارهی یکدیگر را گرفتیم. آن طرفتر دستفروشی نشسته بود. زنگولهای زنگ زده داشت که چشمم را گرفت. بله. خریدمش. به قیمت خون خود! زنگوله را بعدا در ماشین آویزان کردم و صدایش هنوز که هنوز است در گوشم به جای مانده. جلوتر پیرمرد و پیرزنی فرتوت نشسته بودند و به زحمت آلوهای خشکشان را تمیز میکردند. به نزدشان رفتم. صحبت کردیم. معتقد بودند که درب خانهشان قدمتی نود ساله دارد. از آنها پرسیدم عشق چیست؟ به هم نگاه کردند و خندیدند.
مرد: مردها ظاهرا سردند ولی قلبا عاشقند.
زن: زن ها برعکس.
خندیدیم.
بدرود گفتم و به سمت قنات روستا حرکت کردم. نخسست تصور میکردم که راهی طولانی نیست اما وقتی سه کیلومتر را پیاده در سنگریزه های بالای کوه پیمودم دریافتم که عقل درست و حسابی در سر ندارم:
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
به سرچشمه که رسیدم سرتاپای خود را شستم و ساده بگویم جگرم حال آمد.
بازگشتم و زیر ردیف چنارهای کنار راه نشستم. جویی باریک حرکت میکرد. بساط املت را پهن کردم. از خانه کمی گوجه و پیاز و سیب زمینی و روغن و ادویه جات و پیک نیک و ماهی تابهای ورقلمبیده با خود برده بودم. نان خشک محلی نیز مادرم برایم گذاشته بود. خوردم و بعد حافظ به دست، لم دادم.
ساقی به نورِ باده برافروز جامِ ما
مطرب بگو که کارِ جهان شُد به کامِ ما
ما در پیاله عکس رخِ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لَذَّتِ شُربِ مُدامِ ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جَریدهٔ عالم دوامِ ما
چندان بُوَد کرشمه و نازِ سَهیقدان
کآید به جلوه سروِ صنوبرخَرامِ ما
ای باد اگر به گُلشنِ اَحباب بُگذری
زِنهار، عَرضه دِه بَرِ جانان پیامِ ما
گو نامِ ما زِ یاد به عمدا چه میبری؟
خود آید آن که یاد نیاری ز نامِ ما
مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است
زآن رو سپردهاند به مستی زمامِ ما
ترسم که صَرفهای نَبَرَد روزِ بازخواست
نانِ حلالِ شیخ ز آبِ حرامِ ما
حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همیفشان
باشد که مُرغِ وصل کُند قصدِ دامِ ما
دریای اَخضَرِ فَلَک و کَشتی هِلال
هستند غرقِ نعمتِ حاجیقوام ما
کمی گذشت و قهوای دم کردم و به آسمان خیره شدم.
به تعداد معانی ممکن برای این بیت فکر کردم:
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ادامه دارد…




