تنها در سفر؛ سرآغاز

تنها در سفر؛ سرآغاز

15 اسفند 1403
نویسنده: علیرضا زارعی
دیدگاه (1)

اگر پیش از سفر خود را سبکبال نکرده و روح خویش را از قید بارهای سنگین‌تان رها نکرده باشید، سفر تنها باعث تشدید فشار آن‌ها می‌شود. همان گونه که بار کشتی به هنگام توقف، کمتر باعث آزار می‌شود. شما با حرکت دادن بیمار بیش از آنکه به او لطف کنید، به او صدمه می‌زنید. مونتنی

ساعت سه و نیم عصر بود که راه افتادم. به قصد شب مانی در اصفهان و نه گشت و گذار در آن، مسیری شش ساعته را پیوسته رانندگی کردم. گاه آدمی تنها به مقصد می‌اندیشد و با اضطراب پیش می‌رود. طبعا کلافگی از نرسیدن یا دیر رسیدن نیز محصولیست که برداشت می‌کند. هوای ابیانه و ابن سینا، رشت و آستارا و گردش در آن‌ها مرا چنان مست می‌نمود که مانند مستی تلوتلو خوران از مسیر خود منحرف می‌شدم.

در ابتدای راه، آن جا که تابلوی زرقان، تک‌پا بر زمین ایستاده است، دشت‌های زرین گندم و جو گیسوان خود را به دست کامباین‌های سبز و زرد رنگ آهنین می‌دادند. انگار دامادی در شب عروسیش ریش های زرد خود را به دست موتراش بسپارد. طلایی دشت‌ها مرا به یاد شازده کوچولوی اگزوپری می‌انداخت و رد جوهای آب آن افعی مرموز را تداعی می‌کرد که با بوسه‌ای تیز پسرک را به خوابی عمیق فروبرد. رویای سیارکش. انگار به هنگام آبیاری این سرزمین باد ماجرای درخشان شازده کوچولو را در گوش جویبارها زمزمه کرده و چون وردی بر آب آنها نقش بسته که حال این دشت وسیع رنگ گیسوان آن موجود کوچک را به خود گرفته است

ستون های تخت جمشید و تابلوهای نقش رستم را از دور می‌دیدم. رباعی خیام برایم تداعی شد:

 

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

 

آری  سودای بازدید از آنها را در سر می‌پختم که نرسیده به سعادت شهر به جاده ی قصرالدشت وارد شدم؛ جاده ای پر از چاله چوله که دور تا دور آن را چنارهایی غول پیکر و سر به آسمان کشیده محاصره کرده بود. جوهایی رگ مانند پیرامون جاده حفر شده بود که به سان سیستم عروقی بدن نگهبانان عظیم الجثه را تغذیه می‌کردند. در میانه‌ی جاده ایستادم تا نفسی تازه کنم و چایی بنوشم. عجب چای دبشی بود! در آن سایه‌سار، تنهایی و یک فنجان سفالین به دست، مهری بود بر صفای ناب هر لحظه از زمان.

تنها سفر کردن، تنهایی زیستن را به آدم می آموزد. بایست با خود مدارا کنی. گاه نیاز است برای لحظه ای استراحت کنار بگیری و گاه برای دلخوشی‌ات سوت بزنی و آواز سردهی تا مبادا حوصله‌ات سر رود.

 

از آن جاده که بیرون آمدم، پشت یک نیسان آبی نوشته بود: قزدانه بابا

در ابتدا حظ کردم اما آیا این ستایشی واقعی بود؟ ستایش و تحسین ریشه در چه میلی دارند؟ آیا دخترک آن مرد همین قدر که بر در پشتی نیسانش اعلام می‌کرد برایش ارزشمند بود؟ چرا انسان محبت خود را ابراز می‌کند؟ آیا دادن این محبت در واقع خود نوعی درخواست برای گرفتن توجه و تائید و به یک معنا محبت از فرد مورد محبت خود نیست؟ آیا هر نوع دادنی نوعی گرفتن نیست؟

 

جاده می‌رفت و می‌رفت و من و ثانیه‌های زندگی‌ام در پی آن. جنگل‌های تنک زاگرس حنایی زلف خود را به رخ چشم‌های مبهوت من می‌کشید. بر قله‌ها صفی از صخره‌های نوک تیز نیزه‌های خود را بر تن آبی پوش آسمان فرونشانده بودند بی آن‌که قطره‌ای خون بیرون بچکد. بخش زیادی از تجربه‌های انسان شخصی‌ست و تنها اوست که آنها را درک می‌نماید و دیگران از فهم آن عاجزند مگر اینکه در تلاش باشند تا با قوای خلاق خویش نوعی همدلی را شکل دهند و آن تجربیات را تصور نمایند. حال آنکه ممکن باشد یا نه، خدا داند.

دشت‌ها خشک خشک، طوری که یک وجب رنگ سبز به دیده‌ام بزرگ می‌آمد. آدمی چنان گرفتار شلوغی روزمرگی خود است که دمی خلوت با خویش را بزرگ و اضطراب‌زا می‌داند.

لارس اسونسن به نقل از اشلی کوپر می‌گوید:

انسان ها از هر مخلوق دیگری در تحمل تنهایی عاجزترند.

مدیریت و تحمل تنهایی توانایی خاصی‌ست که انسان امروزی ناچار به فراگیری آن است. در بحبوحه‌ی فردگرایی جوامع کنونی آن هم در بساط جهانی شدن زیست افراد و افزایش سرسام آور ارتباطات و بارش سهمگین اطلاعات بر دنیای شخصی هر فرد، انسان امروزی گویی به گوشه ای رانده شده که در عین تنها ماندن بایست اجتماعی نیز باشد. این تکلیفی‌ست که بر انسان معاصر نوشته شده است. اما آیا تنهایی محدود به دنیای امروز است؟ گمان نمی‌کنم. رودکی در حدود هزار سال پیش می‌گوید:

 

بی صد هزار مردم تنهایی

با صد هزار مردم تنهایی

ارسطو می‌گوید: رفتار نادرست آنجاست که کسی از چیزی بترسد که نباید از آن ترسید یا نحو نادرست یا به هنگام نادرست بترسد یا مانند اینها.

با خود فکر می‌کردم که دستاوردهای تنهایی چه چیزهایی می‌تواند باشد. یکی از مهمترین آنها به نظرم مراعات کردن حال خویش است. وقتی که تنها سفر می‌کنی فقط خودت را داری و اگر شکوه و گلایه‌ای هست به گردن خودت است. بنابراین سکوت اختیار کرده و خشم و پریشانی‌ات را فرومی‌خوری. اما این چیزی‌ست بیش از یک سرکوب صرف. وقتی خود را تنها می‌یابی و هیچ کس را یاری رسان نمی‌بینی، به این پذیرش می‌رسی که بار هر رنجی که پیش آید قرار است بر دوش خودت باشد. پس بهتر است صبوری پیشه کرده و گلایه نکنی. بدین ترتیب حتی در اجتماع نیز کمتر دیگران را بی‌خود و بی‌جهت مقصر می‌انگاریم و حل هر مسئله را ابتدا از خود شروع کرده و بعد توجهمان را  به دیگران معطوف می‌سازیم. چرا که در مواجهه با حل هر مسئله نخستین سدی که مانع حل و فصل ماجرا می‌گردد خود فرد است و نه دیگران و محیط. البته بایست مواظب بود که از آن سمت بام نیفتاد و همواره همه‌ی کاسه و کوزه‌ها را بر سر خود نشکست. باید منصفانه نگریست و نقش دیگران و محیط را انکار نکرد.

اسونسن می‌گوید: انزوا و تنهایی می‌تواند ماهیتی دوگانه داشته باشد که هم آدم را در هم شکند هم باعث شود آدمی رابطه ای جدید و بهتر با خودش ودیگران برقرار کند.

تپه ها دوش بر دوش هم زیر چادری مخملین خفته بودند؛ مخملی از گون‌های پرپشت که از دور چشم انسان را می‌نواخت. زیبا بود. راستی، زیبایی چیست؟ چه چیزی زیباست؟ چرا یک بوته‌ی خار را زیبا‌تر از گل نیلوفر نمی‌دانیم؟ یا چرا بعضی از سنگ‌ها قیمت‌های نجومی دارند و بعضی‌ها را مفت هم نمی‌برند؟ آیا زیبایی چیزی‌ست نهان در پدیده‌ها که انسان قادر به کشف آن است یا تجربه ای‌ست درونی، ناشی از فرافکنی عواطف خود به پدیده ها و شکل دادن وهمی لذت‌بخش که کاملا وابسته به ناظر است و به قول سهراب چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید؟ چرا انسان این‌چنین شیفته‌ی زیبایی‌ست و معتاد به آن؟

 

پس از پنج ساعت رانندگی و گذشتن از شهرضا، یک و نیم ساعت به اصفهان مانده بود. من اما خسته و کلافه بودم. مسیر برایم هموار و یکنواخت بود و در دل بیابان آن هم شب‌هنگام دیگر نه میلی به شنیدن پادکست و رادیوی مورد علاقه‌ام داشتم و نه یک قطعه‌ی موسیقی کلاسیک سر حالم می‌آورد. گویی کاملا خودکار پیش می‌رفتم و در دنیایی غرق بودم که حتی در ساحت آگاهی من نیز جا نداشت. بی حوصله و کلافه بودم . در این لحظات است که تنها یک چیز مبدل به دغدغه‌ی اصلی فرد می‌شود: غلبه بر کلافگی و چیره شدن بر بی‌صبری ناشی از گرسنگی و خستگی راه.

 

آه اکنون که این سطور را بازنویسی می‎‌کنم، در می‌یابم که بارها در زندگی روزمره‌ی خود چنان کلافه و بی‌صبر بوده‌ام و خود را بی‌چاره یافته‌ام که احساس می‌کردم چه بهتر که به پایان حیات خود برسم تا بخواهم این بار را تحمل نمایم. اما در نهایت چه شد؟ طوری گذشت که انگار هیچ گاه اتفاق نیفتاده بود.

 

بله، انسان را تحمل باید. گهگاه به خود می‌گویم که انگار تنها هنری که یک انسان ناچار است در چند دهه زیست خود کسب کند، هنر تحمل کردن است و شاید هدف از زندگی نه شادی و لذت، نه کمال و سعادت، بلکه صرفا تحمل رنج باشد. شاید انسان سعادتمند کسی‌ست که بتواند خوب تحمل کند. چه چیزی را؟ بار انسان بودن را.

ادامه دارد…

دیدگاه ها (1)

Sina barzegar

16 اسفند 1403

«آه اکنون که این سطور را بازنویسی می‎‌کنم، در می‌یابم که بارها در زندگی روزمره‌ی خود چنان کلافه و بی‌صبر بوده‌ام و خود را بی‌چاره یافته‌ام که احساس می‌کردم چه بهتر که به پایان حیات خود برسم تا بخواهم این بار را تحمل نمایم. اما در نهایت چه شد؟ طوری گذشت که انگار هیچ گاه اتفاق نیفتاده بود.»

علیرضای خوش قلب و قلم💚👏🏻

نوشتن دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *