تنها در سفر؛ همدان
22 فروردین 1404برنامهام این بود که شب را در قم بمانم و صبح زود راهی همدان شوم. قم، شهر موتور سوارها و آخوندها. نمیدانم چرا از کودکی نسبت به این شهر حس نامطلوبی داشتهام. انگار تصویر این شهر در ذهن من پیوسته با نوعی حس اسارت پیوند خورده است. به زحمت و با قیمتی گزاف خانهای جور کردم و شب را در قم ماندم.
ساعت نه صبح بود که از خواب برخاستم. حس و حالی کاملا عادی داشتم، نه چندان شاد و پرشور و نه خیلی بیحوصله و ملول. کمی دور خود چرخیدم. وسایل را جمع کرده و با صاحبخانه تماس گرفتم و واحد را تحویل دادم. پس از چک آب و روغن ماشین راهی شدم. به سمت دیار ابن سینا و باباطاهر.
به هوای این دو بود که مسیرم را تا بدان جا میکشیدم و گرنه مستقیما به سمت جنگلهای رشت میتاختم. در راه یکی دو قسمت از رادیو مذاکره محمدرضا شعبانعلی را گوش دادم.
وقتی به آزادراه همدان-ساوه وارد شدم، احساس کردم ماشینم جان ندارد؛ دور موتورش بالا نمیرفت و هرچه دنده را سنگین میکردم تغییری حاصل نمیشد. این جا بود که با خود عهد کردم، سفر تنهایی بعدی را یا با اتوبوس یا قطار یا هواپیما بروم. وقتی بار رسیدگی به تجهیزات و وسایل حمل و نقل را به دوش نکشی با ذهنی بازتر سفر خواهی کرد. اما همین اضطرابها بود که برای من ارزش این سفر را دو چندان کرد. تنها، در بیابان، ماشینت خراب شود. چه میکنی؟ مواجهه با چنین اتفاقی از تو فردی متفاوت خواهد ساخت. کسی که هیچ گاه نبودهای.
انسان مدام در تغییر است و گرچه این تحولات بر زمینهی نسبتا پایدار ژنتیک رخ میدهد، به تعبیر هراکلیتوس هیچ گاه دو بار در یک رودخانه قدم نمیگذاریم. زمان میگذرد و ما نیز متحول میشویم.
کنار زدم، کاپوت را بالا زده و پس از کمی صبر، آب را چک کردم. ماشین رفته رفته خنک شد و مشکل حل. دوباره به راه افتادم.
از دشتها و تپه های زربفت، از گندمزارها گذشتم.
نرسیده به همدان چندین کوره آجر پزی سر به فلک کشیده، رخ مینمایاندند. با این که ظهر شده بود گرسنه نبودم. بنابراین مستقیم به سمت آرامگاه ابن سینا رفتم.
حدود یک کیلومتر مانده به میدانی که حکیم قرنهاست در آن خفته است متوقف شدم. احساس میکردم که باید آیینی را به جا آورم. چه آیینی؟ نمیدانستم. هر چند ابتدایی و من درآوردی، هر چند بی اساس و بی بنیاد، جوششی در درون خود حس میکردم که مرا در تلفیقی از احساس افتخار، امید، غرور و غبطه غوطه ور میساخت.
باید پیاده میرفتم. این یک اجبار درونی بود. انگار جوانی که قرنها پیش، به عشق طب فرسنگها مسیر را طی میکرد تا به نزد استاد حکیم خود برود و از او طب را بیاموزد. یک کیلومتر که چیزی نبود.
کفشم را پوشیدم و دفتر و قلم به دست مسیر آرامگاه استاد را گز کردم.
یکی از ویژگیهای جالب شهر همدان میدانهاییست که در آنها اماکن باستانی و دیدنی بنا شدهاند. گرچه گذر از خیابان و رسیدن به میدان حتی از خط عابر پیاده خطرناک است اما با چنین ایدهای هم ترافیک کمتری شهر را میگیرد و هم اینکه زیبایی خاصی نصیب میدانهای شهر میگردد.
از دور نوک برج آرامگاه نمایان بود. نزدیکتر میرفتم و بزرگتر میشد. انگار کسی در گوشم زمزمه میکرد که:
پیش ترآ
پیشتر آ
پیشتر

در بدو ورود به محوطهی آرامگاه نرم افزار صوتی آوایار (برنامهای برای معرفی اماکن دیدنی) تهیه کردم. از آنجا که اکثر ما در بازدید از اماکن دیدنی مختلف، نه دانش مقدماتی در زمینههای تاریخی، معماری، و جغرافیایی و.. مرتبط با آنها را داریم و نه حوصلهی جستجوی آنها را، غالبا میبینیم و میگذریم.. بی آنکه چیزی در ما جرقه بخورد و شعلهور گردد. اما آن نرم افزار با قابلیتهای مختلف به خوبی به من کمک کرد تا در آنچه میبینم تامل کنم.
ده ستون، ده قرن، روبروی بینندهای که در حیاط آرامگاه ایستاده، قد علم کردهاند. چرا که سال 1330 که این بنا تسط هوشنگ سیحون ساخته شده هزارمین سالگرد تولد ابن سینا بوده است.

قبل از در ورودی اصلی، مقبرهی عارف قزوینی قرار دارد. همان که از خون جوانان وطن را سروده است.

پلکان کناری با پلههای کوتاه بالا رفتن از پلههای تخت جمشید را تداعی میکنند. کوتاه با زاویهای که اصلا آدم را خسته نمیکند.

با ورود به محوطهی برج که بر سقف سالن های مقبره استوار ایستاده بود، حس و حال باغ های ژاپنی برایم به وجود آمد. همانها که هر روز عکسها و فیلمهایشان را میدیدم و هایکوهایی دربارهشان میخواندم. درختانی کهن با تنههایی پیچیده به هم. زردآلویی بلند بالا پر از میوه در آن جا رسته بود که از دور دهان فرد گرسنهای چون مرا به آب می انداخت. میخواستم از حکیم دزدی کنم، اما قدم نمیرسید.
دوازده پر برج نمادی بود از دوازده دانشی که ابن سینا بر آنها احاطه داشته و چنان به هم مایلند که گویی در اوج برج، نقطهای برای به هم پیوستن آنها و یکی شدنشان نگاه آدم را میرباید. اگر این برج را تو پر تصور میکردم، گنبد قابوس شکل میگرفت و گویا این بنای با شکوه را از آن اثر اقتباس کرده اند.

پلهها را یکی یکی پایین آمدم. به راهرو وارد شدم. در سمت چپ، سنگ قبر دوست و شاگرد ابن سینا قرار داشت و در سمت راست سنگ قبر قدیمی خود او متشکل از بخش زیرین مکعب مستطیل و بخش رویی نیم استوانه که در کل منشوری سخت را میساخت.

به تالار اصلی وارد شدم. در چهار گوشهی آن کمدی از گیاهان دارویی قرار داشت که مختصری از خواص هر کدام را بر تابلوهایی کوچک ارائه داده بودند. میگویند که بوعلی در کتاب قانون به خواص درمانی بیش از هفتصد و شانزده گیاه اشاره داشته است.

چگونه؟ این تعداد را چگونه تست میکرده و روش کار او چه بوده است؟ روی چند نفر خواص آنها را امتحان کرده است؟ چقدر زمان برده که با امکانات آن زمان خواص هر دارو را بررسی نماید؟ راستی اگر بوعلی برای تشخیص یا درمان یک بیماری خاص چارهای نداشت، چه میکرد؟ چگونه به این موضوع میاندیشید؟ نگاه او به مرگ چگونه بود؟ به نظر او بیماری و سلامت چه مرزی دارند؟ اصلا تعریف بیماری و سلامت از دید او چه بوده است؟
در بحر فکر مستغرق بودم که مقبرهی مرمرین او در این غرقگی به دادم رسید. سنگ قبر بوعلی بود. بر آن نوشتههایی حک شده بود که حقیقتا نتوانستم بخوانمشان. گاه از ندانستن و عجز خود در فهم چیزی حیرت میکنم. گرچه کلافگی و یاس را نیز در تلفیق با آن حس تجربه میکنم، اما خود مفهوم عجز در فهمیدن یک موضوع و تلاش برای چیرگی بر آن جالب توجه است. چه میشود که انسان میل عمیقی به فهمیدن پیدا میکند؟ چرا بشر میخواهد بداند؟ تنها برای به کار بردن و عمل کردن؟ یا علم را فضیلتی والا میانگارد که بر هر آدمی واجب است آن را از گهواره تا گور بجوید؟ شاید هم هردو… فهم یک موضوع چه کمکی به انسان میکرده که اینگونه در ترکیب با دیگر ابعاد شناختی او مانند حافظه، توجه، تمرکز و آگاهی سعی داشته از هر چیزی که میبیند سر درآورد؟ اصلا چرا انسان سوال میپرسد؟
با طرح هر پرسش به عقیدهی لکان در واقع چیزی را فرض گرفته ایم: پاسخی برای آن وجود دارد.
اما آیا اصلا به جاست که چیزی پرسیده شود؟!
حال چه رسد به اینکه پاسخی داده شود.
انسان به دنبال هر چیزی برود، چیزی مییابد. به قول سوفوکل:
بجویید تا بیابید، آن را که نجویند نیابند.
اما آیا واقعا پاسخی وجود دارد یا ما پاسخی برای پرسش مطرح شدهمان میسازیم؟
بر چهار دیواری تالار، تابلوهایی به کمک قلم و فلز رسم شده بود که هرکدام از شرحی کوتاه بر علومی که او بر آن ها احاطه داشت، ارائه میداد. تا به حال از موسیقی دان بودن و وزارت چند سالهی او بی خبر بودم و نمیدانستم که موسیقی را به خوبی میفهمیده است. چه سحری است در موسیقی که انسان را مسحور خود میکند؟ ترتیب نوتها چگونه بر جان او تاثیر میگذارند که گاه او را شیفته و پریشان و گاه افسرده و گاهی هم شاد و سرخوش میکند؟
به موزه رفتم. از کودکی هر گاه به موزه میرفتم، غرق در دنیایی میشدم که در طول تاریخ چند میلیارد سالهاش چه پدیده هایی را که به چشم ندیده است!
دربارهی ابن سینا کنجکاو بودم که با ابزارآلات پزشکی آن زمان چگونه کار میکرده است؟ دو فرش بزرگ در دو طرف درب سالن با تمام نقشهای رنگارنگ خود، پاسبانی ابزارهای قرنهای خفته را میدادند. تا کی بهار این فرشها میماند؟
ظروف شیشهای که در گذشته برای نگهداشتن انواع داروها به کار میرفتند و هم چنین تعدادی وسیله جراحی که از آنها سر در نیاوردم.

کار جراحی را از همان ابتدای ورود به بیمارستان، بوسیدم و کنار گذاشتم. بسیار تلاش کردم تا با حضور در اتاق عمل ، علاقه و کشش خود به این مجموعه رشته را مورد سنجش قرار دهم و چه بسا بیفزایم، اما کارهای دستی چندان به دلم نمینشست. آن قدرها چلاق و بی دست و پا نبودم و حتی از بیست و پنج تلاشی که برای اینتوبیشن بیماران کرده بودم، پانزده مورد موفق داشتم و بالغ بر سی بار لاین گرفتم و ال ام ای گذاشتم و… . گاه دستیار جراح عمومی و گاه دستیار جراح زنان یا مغز و اعصاب میایستادم، اما هیچ کدام چنگی به دلم نزدند. هم چنین فضای اتاق عمل برایم دلگیر و یکنواخت بود و از حضور در آن چندان لذت نمیبردم. اصولا بیمار را بیشتر به هوش دوست داشتم نه بیهوش! رضایت خود را بیشتر در کند و کاو و تحلیل وسواس گون مسائل انتزاعی و بازی با کلمات مییافتم؛ این که گوشهای بنشینم و فکر کنم و با کمترین تجهیزات، بیشترین بازده را داشته باشم. برایم بسیار معنادار است اگر بتوانم تغییری کوچک در زیست جسمی-روانی یک فرد با مداخلهای روانی و رفتاری یا به کمک دارو ایجاد کنم. حتی گاهی به این میاندیشم که خود نیز از این ماجرا بهره خواهم برد. بهره؟ چه کسی به سراغ رشتهای چون روانپزشکی میرود؟ او که زندگی خود را آسیب دیده میبیند و در جستجوی ترمیم آن است؟ آن که میخواهد با دیدن حال نزار بیماران روان، نسبت به حال مضطرب یا افسردهی خود احساس بهتری بیابد؟ اگر دلیل من این است، همان بهتر که تا جای ممکن از این کار دور بمانم!
چرا یک فرد باید قدم در چنین مسیری بگذارد؟ کنجکاوی های اصلی ذهن من خود را در این مسیر متمرکز ساختهاند و به نظرم میرسید زمانی میتوانم به اندازهی کافی از شغل خود راضی باشم که در زمینهی روزمرگیهای تکراری آن بتوانم لذتی هر اندازه اندک بیابم. برای من کاری مانند فهمیدن رفتار و کند و کاو در افکار و احساسات دیگران، بسیار ارزشمند و لذت بخش است. بنابراین شغلی را انتخاب خواهم کرد که به ارضای حس کنجکاوی من یاری برساند. از سویی دیگر، برقراری ارتباط و تحلیل رفتار و افکار دیگران به مرور زمان منجر نوعی تجربه در فرد میگردد که با استفاده از آن میتواند سطوح بالاتری از پختگی و خردورزی را در رفتار خود بروز دهد.
روبروی موزه، کتابخانه بود. دیدن کتابخانه همانا و خیال شب نشینی و مطالعهی ریز به ریز کتب خطی کهن در نور کم فانوس همانا. بیش از همه نسخ خطی قانون چشم مرا گرفت. آه اگر میشد…

بیرون از سالن نمایشگاه هنرهای دستی بود. سفال همدان معروف است. کوزهای کوچک خریدم.
این کوزه چو من عاشق زاری بودست
در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بودست
خیام
بعد از دیدار با استاد، به سمت آرامگاه باباطاهر رفتم. اشعار متعددی بر دیوارهای آنجا حک شده بود:
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
که یک سر مهربونی دردسر بی
دل مجنون اگر آشفته میبود
دل لیلی از او آشفتهتر بی

در پارک کناری ناهار خوردم. گربهای سفید رنگ نیز همراهیام نمود. کم کم داشت هوا غروب میکرد که راهی قزوین شدم.

ادامه دارد…