کتاب “درباره‌ی معنی زندگی” اثر ویل دورانت

کتاب “درباره‌ی معنی زندگی” اثر ویل دورانت

6 فروردین 1404
نویسنده: علیرضا زارعی
بدون دیدگاه

گرچه پیش‌تر مسئله ای مانند معنای زندگی، بارها ذهنم را به خود مشغول ساخته است، اما چنین مسائلی به زخمی می‌مانند که کبره‌ی فراموشی، آن‌ها را می‌پوشاند تا با پیش آمدن شرایطی خاص، خراشی به سطح آن‌ها افتاده و سر باز کنند و مرا به دست شعله‌های پر تشویش آشفتگی بسپارند.

اخیرا اتفاقی افتاد(+) که باعث شد مجددا از خود بپرسم: “معنای زندگی چیست؟” و این بار به سراغ کتاب ویل دورانت رفتم:

درباره‌ی معنی زندگی

ماجرا از این قرار است که روزی فردی که قصد خودکشی داشته از ویل دورانت می‌پرسد که:” دلیلی به دست او بدهد که چرا نباید خودکشی کند. دورانت در آن وقت محدود، جواب‌هایی به او داد و مدتی بعد،نامه‌ای به بیش از صد شخصیت مشهور فرستاد و درباره‌ی معنی زندگی آنها نظر خواست و پاسخ‌های رسیده را به همراه دیدگاه خود، در این کتاب منتشر کرد.”

طبعا به واسطه‌ی جوانی و خامی و تجربه‌ی زیسته‌ی کم، قادر نخواهم بود به سادگی از پس نقد آراء مطرح شده در این کتاب برآیم. اما بگذارید صادق باشم که بسیاری از ایده‌های مطرح شده در این کتاب را غیرعقلانی و حتی احمقانه دیدم. گاه از فرط طنز به قهقهه می‌افتادم، به خصوص وقتی پاسخ شکاکانی چون راسل را می‌دیدم.

نخستین نکته‌ای که در رابطه با کتاب ذهنم را مشغول می‌سازد نام آن است و اینکه به دنبال معنا می‌گردد. آیا عجز ما در یافتن معنایی برای زندگی یا ناتوانی در نسبت دادن معنایی به آن، لزوما به این نتیجه منتهی می‌شود که زندگی بی‌معناست؟

گذشته از این، آیا بی معنا یافتن زندگی و نسبت دادن صفت پوچی بدان، خود به نوعی، بخشیدن معنایی انسانی به آن نیست؟

بیایید با این سوال بیاغازیم: پوچی چیست؟

اگر منظورمان از پوچی، فقدان معنایی امید بخش باشد، خود این فقدان، معنایی عمیق در خود نهان دارد. چیزی که حقیقت احتمالی ذات ما را در زندگیمان آشکار می‌کند: قرار نیست هیچ یک از مکانیسم‌های بیوکمیکال که به ما زندگی می‌بخشند و احتمالا ریشه در ساز و کارهای کوانتومی فاقد قطعیت دارند، معنایی ورای خود داشته باشند.

آیا این توضیح، خود معنایی انسانی نیست که با استفاده از واژه‌ها و استعاره‌ها به پدیده هایی می‌بخشیم که تصور می‌کنیم وجودشان بدیهی‌ست؟

با این اوصاف پوچی هم چندان بی معنا نیست و باید بین فقدان معنا و فقدان انگیزه افتراق قائل شد. آیا آن‌چه که ما با طرح پرسش “معنای زندگی چیست؟” جستجو می‌کنیم، چیزی بیش از انگیزه‌ای خاص برای زندگی است؟

اگر با کلید واژه‌ی انگیزه به جای معنا به این سوال بنگریم، صورت مسئله به کل تغییر خواهد کرد.

معنا، چیزی‌ست که ما به پدیده‌ها می‌بخشیم و از طریق استعاره آنها را درک می‌کنیم، حال آنکه انگیزه، جوششی‌ست درونی نسبت به موضوعی خاص که آن را نیروی محرکه ای می انگاریم تا در رسیدن به هدف مد نظر، موتور فعالیتمان را روشن نگه دارد.

بدین ترتیب شاید بهتر باشد این سوال را مطرح کنیم: انگیزه‌ی ما برای زندگی چیست؟

آن‌گاه به واکاوی نیروهایی بپردازیم که در خود نسبت به موضوعات متنوع، حس و تجربه می‌کنیم و آنها را یک به یک در ارتباط به یکدیگر بیابیم. و الا اگر بخواهیم به دنبال معنایی برای زندگی برسیم، سرمان طوری بی کلاه خواهد ماند که نهایتا نتیجه می‌گیریم”

دنیا پوچ است.

و همان طور که گفته شد این خود نوعی استعاره و نسبت دادن معنا به زندگی‌ست. بنابراین ماییم که جهان را ادراک می‌کنیم و بدان معنا می‌بخشیم. معناهایی که لزوما دلخوش کننده نیست اما دست کم آگاهی نسبت به این پدیده کمک می‌کند تا به جای دست و پا زدن بی حاصل پیرامون چیزی که بیشتر وهم است، به سراغ سوالی دقیق تر برویم:

انگیزه مان برای زندگی چیست؟

و اما درباره‌ی خود کتاب،

در جای جای آن پندها و اندرزهایی وجود دارد که به گمانم برای دلخوش کردن کسر بزرگی از انسان‌ها کفایت می‌کند، از افراد عمل‌گرا و نتیجه‌گرا گرفته تا افرادی که در نوشته‌های مذهبی به دنبال حقیقتی انتزاعی می‌گردند. گاه نیز آدم را مایوس می‌کنند که

“حقیقتی که آدم های مختلف فکر می‌کنند کشف کرده‌اند، احتمالا به هیچ وجه حقیقت نیست و دلیل این که ما را آزاد نکرده، همین است” کارل لمله

هم‌چنین در جایی به نقد فلسفه می‌پردازند که:

بی حاصلی آنچه فلسفه خوانده می‌شود، در تمایلش به این نهفته است که جدلی شود و ارزش‌ها را به واژه‌هایی نسبت دهد که در بهترین حالت، بازنمایی غیر دقیقی از اندیشه‌اند و اعتنایی به ارزش احساسات ندارند. ارنست ام هاپکینز

در اواسط متن کتاب، جالب توجه ترین پاسخ به نظر من، از آن زندانی محکوم به حبس ابدی‌ست که طوری نگاه مرا به حقیقت تغییر داد که نسبت به جستجوی خود مشکوک شدم:

“حقیقت زیبا نیست، زشت هم نیست. اصلا چرا باید یکی از اینها باشد؟ حقیقت، حقیقت است. همان‌طور که عدد و رقم عدد و رقم است.”

تا پیش از این، حقیقت را مقدس می انگاشتم که شاید دستیابی به آن یا دست کم وجوهی از آن می‌توانست تنها هدف زندگی یک انسان اندیشمند باشد. حال آن‌که در واقع کسب آن قرار نیست لزوما چیزی به ما بیفزاید یا از ما بکاهد.

در جایی دیگر این زندانی می‌گوید:

محصور بودن در زندان موجب بدبختی نمی‌شود؛ اگر غیر از این بود، همه‌ی کسانی که آزادند خوشبخت بودند.

به هنگام خواندن این سطر به این اندیشیدم که زندانی بودن در فضای کوچک یک سلول، مثالی‌ست از زندان بزرگ جهان و قفس محدود ادراک انسانی ما. آن که می‌تواند در سلول یک زندان با به رسمیت شناختن محدودیت‌هایش لذت ببرد، طبعا خواهد توانست در زندان جهان نیز، حتی شده زیر سنگ خوشی‌اش را بیابد. اما به چه قیمتی؟

در نهایت دورانت در پاسخ به پرسش خود می‌گوید:

انسان به میزانی که از لحاظ جسمی و روانی به آن موجودی که خودش را جزیی از آن می‌داند یاری می‌رساند، احساس ارزش و اهمیت می‌کند.

آن موجود می‌تواند خانواده، گروه کاری، یک فرقه یا جامعه‌ای مذهبی یا غیر مذهبی باشد. به هر طریق وقتی فرد خود را متعلق به کلی بزرگتر در نظر بگیرد، برای ماندن در آن کل و برخورداری از امکاناتی چون امنیت اجتماعی، خدماتی ارائه خواهد داد که این خدمات و فعالیت‌ها ارزش و معنای زندگی او را خواهند ساخت.

هدفی بزرگتر داشتن برای کار و زندگی، هدفی عظیم تر از خودمان، یکی از رازهای ارزش و اعتبار بخشیدن به زندگیست. چه، در این حال، معنی و ارزش فرد از مرزهای زندگی شخصی او سرریز می‌کند و پس از مرگ او هم باقی می‌ماند. ویل دورانت

فراموش کردن خود در مقام فرد و پیدا کردن جای خود در کلی بزرگ‌تر.

اما این پیشنهاد دورانت مبنی بر پیوستن فرد به کلی بزرگ‌تر از خویش، می‌تواند بسیار خطرناک باشد.

آیا آن کل مدنظر صرفا محدود به خانواده یا شغل خواهد ماند؟ چه بسا آن کلی که شش دانگ خود را وقفش می‌کنیم، تا مگر معنایی به زیست خود بخشیده باشیم، گروه‌هایی عقیدتی چون داعش، طالبان، محور مقاومت یا نازی‌ها باشند که در واقع چیزی جز کمال و هدایت بشر نمی‌خواهند اما در عین حال مایلند نسل مخالفان خود را منقرض کنند.

آیا جاه طلبی انسان به او اجازه می‌دهد که محدود به خدمت به خانواده‌ی کوچک خود بماند؟ آیا این موجه است که برای معنا بخشیدن به زندگی خودمان، با اهدافی چون هدایت دیگران به راه راست، بساط سلاخی مخالفان خود را فراهم کنیم؟

در نهایت مایلم مطالعه‌ی این کتاب را با تذکرات بالا پیشنهاد دهم و با گفته‌ای از فیزیکدان هندی برنده‌ی جایزه ی نوبل و یک رباعی از ابوسعید ابوالخیر، معرفی کتاب را به پایان برم:

ذهن انسان ابزاری ناتوان‌تر از آن است که بتواند به ژرفای راز بزرگ جهان راه پیدا کند.

سی وی رامان

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده درافتد نه تو مانی و نه من +

اگر این کتاب را خوانده‌اید یا کتاب‌هایی با این موضوع می‌شناسید، خوشحال می‌شوم در میان بگذارید.

نوشتن دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *